دیگر خدای را در پستوی خانه نهان نخواهم کرد .
دیری ست که بی هراس
بر بام بلند شب آمده .
برایت چراغ آورده ام
برایت بامداد و بوسه آورده ام
برایت باران ، آسودگی ، امان ،
برایت آب آورده ام ،
دست و روی خسته خویش را ،
از این عذاب بی شفا بشوی ؛
ما دستمان خالی است
ما فقط پی یک پرسش ساده آمده ایم ،
به ما بگو،
آراء آینه را در سنگ و سوگ کدام باور بی کجا
شکسته اید ؟
از وقتی که با شعر و لذت بردن از خوندن شعر آشنا شدم ، با شعرهای متفاوت و سبک های گوناگونی روبرو بودم ، اما وجه مشترک همه ی عکس العمل های من در برابر شعرها، مشکل پسند بودن من بوده که من اصلا این رو مبنی بر آگاهی کامل و درک عمیق از شعر و مفاهیم آن در خودم نمی دونم بلکه به خاطر مانوس نبودنم با شعر می دونم که باعث شده وجودم به راحتی آغوشش رو ، به روی اشعار مختلف با سبک های گوناگون باز نکنه ؛ نتیجتاً اینکه از این هزار سال تاریخ شعر و شاعری مکتوب که داریم تنها از چند شاعر معدود خوشم اومده و البته برای بقیشون هم احترام قائلم .
خیام ، فردوسی ، نظامی ، شاملو ، اخوان و فریدون مشیری از محبوب ترین شاعرهای من هستند که با خوندن اکثر آثارشون لذت را در وجودم احساس می کنم ، لذتی با جنسی خاص که مشابهش رو در دیگر لذایذ زندگیم ندیدم .
بعد از این همه روده درازی برگردیم به شعر بالا با عنوان "با اجازه ی شاملو" که از اشعار سید علی صالحی هست که من در ضمیمه ماهنامه مهرنامه خوندمش و بعد از خوندش ، در اون ، ارزش ، احساس ، ظرافت و روانی خاصی رو حس کردم که شایسته دیدم اینجا برای شما هم بیارمش . من صالحی رو نمیشناختم از اون جایی که طبق تجربه سالیان اخیر ، کاری به کار آثار شاعران کشورمون که در دهه ی اخیر منتشر شده نداشتم از بس با مطالب مزخرف و سطحی و بی مغز روبرو شده بودم . اما این بار گویا وضع فرق می کنه .
صالحی از اعضای حلقه 5 نفره ای بوده که شعر "موج ناب" رو مطرح ساختند و در سال 56 ، جایزه "فروغ" رو گرفته و در دهه 60 سبکش رو عوض کرده وبه "شعر گفتار" از ابداعات خودش رو آورده ، شعری که سادگی و نزدیک شدن به زبان معیار رو بیش و پیش از هر چیز توصیه می کنه . خلاصه اینکه باحال بود . یکی دیگه از اشعارش رو در زیر آوردم :
"تمام"
به من بگو
در این منزل بی نشان
تا کی به اسم آینه از خشت خام
سخن خواهی گفت ؟
دیری است دیوار کج از مسیر ثریا
به ویرانی ویل المکذبین رسیده است .
به من بگو ،
از این کاروان بی واژه چه می بری ؟
جز غارت خیالی ،
که خبر از غفلت بی فردای تو می دهد .
تو چه می دانی از اندوه مادران و ،
از این شب پر ملال .
به خدا آتش زیر خاکستر است
این خرمن بی خار و
این کبریت کهنه سال .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر